خدا میدونه

شبا وقتی که بیداری .. خدا هم با تو بیداره 
تا وقتی که نخوابی تو .. ازت چش ور نمیداره 

خدا می‌بینه حالت رو .. خدا میدونه حست رو 
از اون بالا میاد پایین .. خدا می‌گیره دسِت رو 

خدا میدونه  تو قلبت .. چه اندازه تو غم داری 
خدا میدونه تو دنیا .. چه چیزی رو تو کم داری 

خدا نزدیک قلب توست .. با یک آغوش وا کرده 
نذار پلک‌هاتو روی هم .. اگه قلبت پره درده 

خدا رو میشه حسش کرد .. توی هر حالی که باشی 
فقط  باید تو  با یادش .. توی هر لحظه همراشی
 

قدر10تا

بچه که بودم فقط بلد بودم تا 10 بشمرم

 نهايت هر چيزي برام همين 10 تا بود

 از بابا بستني که مي خوا ستم10 تا مي خواستم

 مامانو 10 تا دوست داشتم

 خلاصه ته دنيا همين 10 تا بود واسم

و اين 10 تا خيلي قشنگ بود

 حالا نمي دونم که دنيا چقدره؟

 نهايت دوست داشتن چندتاست؟

 ده تا بستني هم کفافمو نمي ده

 خيلي هم طمعه کار شده ام

 اما مي خوام بگم دوستت دارم

 مي دوني چقدر؟

 به اندازه همون ده تاي بچگی!!!!

کوک کن ساعت خویش

 

کوک کن ساعت خویش

اعتباری به خروس سحری نیست دگر

دیرخوابیده و برخاستنش دشوار است

کوک کن ساعت خویش

که موذن شب پیش دسته گل داده به آب

 ودرآغوش سحر رفته به خواب

کوک کن ساعت خویش

شاطری نیست در این شهرغریب که سحر برخیزد

شاطران با مدد آهن و جوش شیرین دیربرمی خیزند

کوک کن ساعت خویش

که سحرگاه کسی بغچه در زیر بغل راهی حمامی نیست

که تو از لخ لخ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی

کوک کن ساعت خویش

رفتگر مرده و این کوچه دگر

خالی از خش خش جاروی شب رفتگر است

کوک کن ساعت خویش

ماکیان ها همه مست خوابند

شهر هم خواب اینترنتی عصر اتم می بیند

کوک کن ساعت خویش

که در این شهر دگرمستی نیست که تو وقت سحر

آنگه که از میکده برمیگردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیر لبش برخیزی

کوک کن ساعت خویش

اعتباری به خروس سحری نیست دگر

 در این شهر سحرخیزی نیست....

خدای عاشق من

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که می خواند مرا با آن که میداند گنه کارم اگر رخ بربتابانم دوباره می نشیند بر سر راهم

دلم را می رباید با طنین گرم و زیبایش که در قاموس پاک کبریایی قهر نازیباست

چه زیبا عاشقی را دوست می دارم

دلم گرم است می دانم که می داند بدون لطف او تنهایم

اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی اما

دلم گرم است می دانم خدای من خدای خوب من میداند

که سائل را نباید دست خالی راند

دلم گرم خداوندی است

که با دستان من گندم برای یاکریم خانه میریزد

با دستان مادر کاسه آبی را برای قمری تشنه می گذارد

دلم گرم خداوندکریم خالق نوری است

که گر لایق بداند

روشنی بخشد به کرم کوچکی با نور

دلم گرم خداوندصبور و خالق صبری است

که شب ها می نشیند در کنارم

تا که ببیند می رسد آن شب

که گویم عاشقش هستم

ای دبستانی ترین احساس من

 اولین روز دبستان بازگرد

کودکی های شاد و خندان بازگرد

 

بازگرد ای خاطرات کودکی

بر سوار اسب های چوبکی

 

خاطرات کودکی زیبا ترند

یادگاران کهن مانا ترند

 

ادامه نوشته

دعایت میکنم

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی بفهمی زندگی بی عشق نازیباست دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها بخوانی نغمه ای با مهر...دعایت می کنم، در آسمان سینه ات خورشید مهری رخ بتاباند... دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی بیاید راه چشمت را سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داریو هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی دعایت می کنم، روزی بفهمی گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا بخوانی خالق خود را اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور ببوسی سجده گاه خالق خود را دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی پیدا شوی در او دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و با او بگویی: بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست دعایت می کنم، روزی نسیمی خوشه اندیشه ات را گرد و خاک غم بروباند کلام گرم محبوبی تو را عاشق کند بر نور دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی با موج های آبی دریا به رقص آیی و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی دعایت می کنم، روزی بفهمی در میان هستی بی انتها باید تو می بودی بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا برایت آرزو دارم که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد دعایت می کنم، عاشق شوی روزی بگیرد آن زبانت دست و پایت گم شود رخساره ات گلگون شود آهسته زیر لب بگویی، آمدم به هنگام سلام گرم محبوبت و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را ندانی کیستی معشوق عاشق؟ عاشق معشوق؟ آری، بگویی هیچ کس.... دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی ببندی کوله بارت را تو را در لحظه های روشن با او دعایت می کنم ای مهربان همراه تو هم ای خوب من گاهی دعایم کن تو هم ای خوب من گاهی دعایم  کن                             

گفت وگو با خدا

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

ادامه نوشته

باغ قشنگ آرزوها

 

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم . پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام روئید؛ با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:« دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم»...! همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم. نمی دانم چرا رفتی نمی دانم چرا؛ شاید خطا کردم و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا؛ تا کی؛ برای چه ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد. بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود. بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت. کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد.کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد هنوز آشفته چشمان زیبای توام. برگرد!!!... ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :« تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو"در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم." ...»و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است و من در اوج پائیزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمی دانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز هم برای شادی و زیبایی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.


آبی مثل همیشه آبی....  

نمی دانم چگونه بايد با آنکه دوستش داري بماني ، بماني و مجنون هم بماني ، مجنون تر از يک عاشق ديوانه

ولي ميدانم که من مجنون ترينم...

نمي دانم اشک ريختن از غم دلتنگي و غصه دوري چگونه است و چگونه بايد براي آنکه دوستش داري دلتنگ شوی

اما ميدانم که من دلتنگترينم.....

نميدانم قلبي که عاشق است چگونه بايد اثبات کند که عاشق است، و يا دلي که درگرو دلي ديگر است چگونه بايد از آن مهمان نوازي کند

اما ميدانم که من خوشبخترينم...

نمي دانم که آيا مي داني بعد از تو من شکسته ترينم ؟

آري بدان که بعد از تو من بدبخت ترينم.....

ادامه نوشته