اگریک سال چهارفصل دارد اگر یک سال زمستانی دارد تابستانی دارد بهار من که گذشت همه فصل هایم به رنگ خزان است رنگ بهار را از یاد برده ام  تو رفتی وتا امروز شکوفه ای در زندگیم ندیده ام تو رفتی و طوفان جدایی آمد وخاطره های سبز زندگیم را با خود برد کجاست حتی یک برگ ازآن خاطره های سبز؟!!

تو رفتی و فصل سرد وجودم آمد فصلی عریان چشمی پریشان و گریان ...

اگر در قلبم تنها تو را دارم هنوز هم باور دارم که باز هم تو را دارم اما من دیگر تو را در کنارم ندارم فصل عریان زندگیم آمد فصلی که دیگر رنگ امید در آن نیست به امید شکفتن غنچه ای در تنها گلدان باغچه ی قلبم نشستم اما افسوس که باران عشق نبارید و آن شاخه نیز خشکید اگرچه این فصلها بی رنگ و روست بی عطرو بوست اما همچنان همه فصلها برایم زیباست زیرا هنوز به عشق ایمان دارم و با عشق زندگی می کنم اگرچه رفتی و مرا با کوله باری از غم و غصه تنها گذاشتی اما هنوز به انتظار بهار نشسته ام ... بهاری که دیدن آن برایم یک رویاست شاید در این فصلها فصل سبز عشق فرا رسد شاید تا ابد نیز این فصلها همه یک رنگ به همین رنگ ناامیدی رنگ جدایی باقی بماند ...فصل عریان عشق فصل غم انگیز سالی است که تو را هنگام دیدار آخر در میان سیل اشکهایم می دیدم ...هنوز چهره خیس تو در چشمانم نقش بسته است هنوز دستهای گرم تو درون دستهایم یخ زده است شاید این اولین و آخرین فصل عشق باشد ساعتها یک ساعت به عقب کشیده می شود ....

                                             امروز نیز بی تو همان فصل عریان دیروز است...